لطفاً خودت رو معرّفی کن ؟
فاطمه سلیمانی هستم نویسنده ، گوینده صداپیشه و دکلماتور
از چه زمانی متوجّه شدی استعداد نوشتن داری؟
وقتی که خواهرم این استعداد را در من دید و چندتا از فالوورهای پیجم گفتند، من توانایی نویسنده شدن را دارم و از بهمن ماه ۱۴۰۱ کتابم رو دست نویس در دفترم نوشتم و بعدا چاپ شد .
فاطمه عزیزم شما خاله بازی و عروسک بازی هم می کنی؟
بله
درآینده میخواهی چه حرفه یا شغلی داشته باشی؟
نویسنده به عنوان یک هنر و شغلم جراح قلب . میخواهم یک قلب مصنوعی برای کسانی که قلبشون ضعیفه اختراع کنم
در تعطیلات تابستانی مشغول چه فعّالیّتهایی هستی؟
کلاس های زبان انگلیسی و چرتکه و حفظ قرآن و ژیمناستیک و اسکیت و سفالگری و کلاس فن بیان و عروسک سازی هم انجام میدم و بافنده هم هستم و...
ایا نویسندهها هم آرزو دارند؟
بله
بزرگترین آرزویت چیست؟
اونقدر ثروتمند باشم که بتونم بیمارستان در شهرهایی که امکاناتشون کمه تاسیس کنم و به بیماران کمک کنم و قلب مصنوعی اختراع کنم که بتونم به مردم کمک کنم.
نوشتههای کدام نویسندهها را بیشتر قبول داری؟
راندابرن، خاویرکرمنت، نورمن وینسنت پیل رابرت تی کیوساکی.
برای بچّههایی که علاقهمند هستند نویسنده شوند، امّا نمیدانند چطور شروع کنند چه پیشنهادی داری؟
دایره لغات کلماتشون رو زیاد کنن و کتابهای نویسنده های بزرگ و کتابهای بزرگانه بخوانند تا ایده و خلاقیت های متن های جدید داشته باشن و بتونند نویسنده خوبی باشند ، البته نویسنده بودن چیزی نیست که خودت را زور کنی برایش نویسنده بودن چیزیه که خدا خودش باید به فکر آگاهی برسونه اما این چندتا کار میتونه شما را به نویسنده بودن نزدیک تر کنه.
وقتهایی که داستان نمینویسی، چطور خودت رو سرگرم می کنی ؟
با کتاب خواندن
یکی از خاطرات جالبت را از دنیای نوشتن برای ما تعریف میکنی؟
بله، میخوام براتون خاطره ی روزی که به یک نویسنده تبدیل شدم رو براتون تعریف کنم . قبلش بهتون بگم که هیچوقت به نویسنده شدن فکر نکرده بودم تا اینکه یک روز این اتفاق افتاد مثل همیشه مشغول کارهای روزانه ام بودم .موقع ناهار بود میخواستم برم ناهار بخورم که یک داستان به ذهنم اومد به مامان گلم گفتم که یک داستان به ذهنم اومده مامانم فورا به من گفت برم یه جایی که صدایی نباشه و داستان رو بگم و ویس بگیرم تا بعدا بنویسمش. من این کار رو کردم و بعد از ناهار داستان رو نوشتم ؛ بعد به خانواده ام داستانی رو که در دفترم نوشتم رو نشون دادم ، خواهرم گفت خیلی داستانی که نوشتم قشنگه و باید حتما چاپ بشه و پدر و مادرم هم با نظر خواهرم موافقت کردند و بله ینطوری شد که من به یک نویسنده تبدیل شدم. از خانواده عزیزم خیلی سپاس گزارم که من رو به اینجایگاه خوب رسوندند و امیدوارم که از من راضی و خشنود باشند
نظرات
0