
طعم از دست دادن عزیزان و نزدیکان را چشیده ام و بخوبی حزن و اندوهش را درک میکنم؛ اما هیچ کدام به اندازه این روز های ایران و ایرانی؛ حالم را در هم نکوبیده بود.
پدران،مادران، کودکان و جوانانِ بی گناه وطنم در زیر آوار دفن شدند و سهمِ من چیزی جز اشک و آه و حال پریشان نیست.
پدر و مادرانی که یک عمر کمرشان زیر فشار اقتصادی خم شد و اندر خمِ خیالشان؛ آینده ای روشن در کنار فرزند خود تصور میکردند؛ اکنون در بین ما نیستند و یا اگر هم باشند آن آدم یک هفته پیش نیستند.
وطن...
چه واژهی سادهایست، و در عین حال، چه سهمگین و پرمعنا.
تمام وجودم را در تسخیر خود گرفته، پرورشم داده، و حالا با زخمی به عمق تاریخ، مرا به خاک و خون کشیده.
اما با همین زخم، با همین اشکها، دوباره باید برخیزم.
دوباره باید خود را، دوباره باید وطنم را، بسازم.
من که هیچ...
حتی قلم نیز در روایت این درد، میلرزد و اشک میریزد.
اما من ایمان دارم:
این اشکها، این اندوهها، این همدلیها...
آغاز راهیست برای تغییر، برای عبور از ویرانی، برای ایستادن دوباره در قامت یک ملت.
نظرات
0