
در بخشی از کتاب میخوانیم:
در اوج ناراحتی بود. تا به حال اینگونه او را ندیده بودم. چند سالی از رفاقتمان میگذشت. او همیشه صبور و قوی بود، اما این دفعه کم آورده بود.
آنقدر عصبانی بود که جرأت نداشتم دهانم را باز کنم و از او بپرسم که چه مشکلی پیش آمده؟! تا اینکه خودش شروع کرد حرف زدن.
از آدمها گفت و از اتفاقاتی که برایش رخ داده بود. از همهکس و همه چیز گله داشت. من هم صبورانه به حرفهایش گوش دادم و ساکت ماندم تا خوب خودش را خالی کند.
ناگهان چشمهایش به من خیره شد. گفت: «حالا تو بگو. الان در این شرایط باز هم از آن حرفهای زیبایت میگویی؟ حالا هم با این همه اتفاق میتوانی از آرامش حرف بزنی؟»
باز هم سکوت کردم.گذاشتم زمان بگذرد. آرام روبهرویم نشست. یک لحظه دل را به دریا زدم و دهانم را باز کردم و گفتم: «یک لحظه ذهنت را خالی کن؛ از آدمها از اتفاقات از همه چیز.»
هنوز هم از شدت ناراحتی صورتش سرخ بود. گرهی به ابرو انداخت و گفت:
_ فکر کن تمام ذهنم را خالی کردم، باقی حرفت را بگو.
من هم شروع کردم از نور گفتن. از ماه که امیدوارانه در سیاهی شب، بدون لحظهای تردید، نور خورشید را بازمیتاباند. گفتم به یاد آور شبهایی را که فکر میکردی، نمیگذرند، اما سپری شدند و به سپیده پیوند خوردند. زخمهایی که فکر میکردی درمان نمیشوند، اما ترمیم شدند. از مشکلاتی که فکر میکردی نمیتوانی حلّشان کنی، اما از پس آن هم برآمدی و از دل مشکلات گذشتی. از
از اشکهایی که فکر میکردی بند نمیآیند، اما به لبخند ختم شدند. رفاقتهایی ک فکر نمیکردی آغاز میشوند، اما چنان با آنها پیوند خوردی که انگار عضوی از خانوادهات هستن و چون معجزه زندگیات را زیر و رو کردند. ناممکنهایی که حتی در خواب هم فکر نمیکردی در زندگیات رخ دهند، اما به یکباره ممکن شدند. آدمهایی که لایق تو نبودند و به زندگیات آسیب میزدند، از زندگیات دور شدند. چه محبتهایی که از اطرافیانت در نفسگیرترین شبهای زندگیات گرفتی!
سرم را بالا آوردم و آرام گفتم:
_ تو گم کردی آنچه که باید داشته باشیاش.
خودش میدانست منظورم چیست و آرام گفت:
_ میدانم، نور را میگویی!
نظرات
0