من و دوستم در کنار یک ساختمان خرابه بازی میکردیم. من از دوستم پرسیدم : تو می دانی ساختمان خرابه به کجا می رسد؟ دوستم گفت: من هم نمی دانم به کجا می رسد. می خواهی با هم به آنجا برویم؟ من گفتم: پس برو بریم. ما وارد ساختمان خرابه شدیم. من به دوستم گفتم: مطمئن هستی که اینجا جای بدی نیست؟ دوستم گفت: فکر نکنم چون اینجا هیچ خطری نیست. من و دوستم یک اتاق سفید دیدیم. ما وارد اتاق سفید شدیم. من و دوستم می رفتیم که یهو هاگی پنج چشم دوستم را گرفت و آن را خورد و خونش ریخت. من از ترس پا به فرار گذاشتم. هاگی پنج چشم دنبالم بود. من یک جا قایم شدم. در حال قایم شدن یک معجون دیدم. من آن را خوردم. یک دفع تبدیل شدم به یک غول. هاگی پنج چشم تا من را دید پا به فرار گذاشت. وقتی آن فرار می کرد دنبالش می کردم. آن یک دکمه زد و شهر منفجر شد. من از عصبانیت آن را گرفتم و آن را نصفش کردم.
وقتی از ساختمان خرابه آمدم بیرون شهر منفجر و مردم از بین رفته بودند. من تک و تنها لبه جوب نشسته بودم. من از استرس به ایمان خدا زمین را منفجر کردم. خودم پرت شدم به سیاره ی پلوتون و آن جا را دیدم.
من حتی سیاره پلوتون را هم منفجر کردم و پرت شدم به سیاره نفسیک.
من دیدم که یک موجود ناراحت به اسم آلتی باتی دیدم. آن می توانست زمین را برگرداند. من به او گفتم: تو می توانی زمین را برگردانی؟
او گفت: بله من می توانم آن را برگردانم. من گفتم: می آی با هم بریم زمین؟ آن گفت: بله بزن بریم. ما وارد سیاره ی زمین شدیم. وقتی وارد شدیم دیدم یک دکمه روی همان ساختمان خرابه بود. دیدم روی دکمه نوشته (بزن برو به یه دنیای دیگه)
من با هیجان و ذوق آن دکمه را زدم. وقتی چشم باز کردم از یه دنیای دیگر ظاهر شدم. وقتی از روی خاک بلند شدم یک دفعه یادم افتاد که آلتی باتی در زمین تک و تنها مانده ولی نمی شود کاری برایش کرد. پس خودم راهم را ادامه دادم. من در راه یک درخت نارگیل دیدم. آن وقت رفتم سراغ یک نارگیل که افتاده باشد روی زمین. دنبال نارگیل بودم که یک میمون دیدم. نارگیل و موز داشت.
من دهنم آب افتاده بود. برای نارگیل خوشمزه. برای همین قبل از اینکه میمون نارگیل را بخورد. من سریع نارگیل را از دست میمون گرفتم و پا به فرار گذاشتم. همچنین میمون دنبالم بود. وقتی فرار می کردم دیدم یک برکه در آن جزیره بود. من سریع وارد برکه شدم توی آب. میمون فکر کرده بود که من در برکه آب نفسم بند آمد و مردم. برای این میمون رفت. اما در واقع من زیر آب نمرده بودم. ولی آنجا یک دروازه دیدم. وارد شدم از یک جنگل درآمدم. آنجا را دیدم و با خود گفتم: اینجا کجاست؟ من حرکت کردم. در حال حرکت، پشت درخت ها دیدم شیرها و تمساح ها آنجا بودند. من آرام آرام با سکوت حرکت می کردم که ناگهان پام روی تله ی چوب رفت و شکست و صدایش آمد. شیرها و تمساح ها من را دیدند. من پا به فرار گذاشتم. چاره ای نبود جز اینکه تسلیم شوم. ولی یادم که در سال های خیلی خیلی قدیم انسان ها با آتش می توانند حیوان های قوی تر از خود را فراری دهند. من سریع دست به کار شدم، وقتی شیرها و تمساح ها رسیدند به من، من آتش را جلوی آن ها نشان دادم، شیرها و تمساح ها پا به فرار گذاشتند. من موفق شدم و پیروز شدم. در حال خوشحالی فراری دادن شیرها و تمساح ها که بودم، یکدفعه دوباره همان دروازه را دیدم و دوباره وارد دروازه شدم. در جنگل تاریک ظاهر شدم. من یکم ترسیدم و راه افتادم. من این طرف و آن طرف را نگاه کردم. یک دفعه یک چیز ترسناک دیدم. سریع رفت. من سریع پا به فرار گذاشتم. آن یک ( دختر جن ) بود. من دوباره دروازه را دیدم. من با تمام وجود دویدم. پریدم داخل دروازه ( آخ من کجام ) من همه جا را دیدم اما دیدم روی یک تابلو نوشته ( نرو به آنجا ) ولی من رفتم. درحال راه رفتن یک دفعه یک خفاش کوچولو دیدم. آن را نازش کردم اما یک دفعه آن وحشی شد. من پا به فرار گذاشتم. غیر از خفاش کوچولوی وحشی پدر و مادرش و خفاش های دیگر به من حمله کردند. در حالی که فرار می کردم دیدم دروازه باز شد. من می خواستم واردش شوم که یک دفعه سروش از آن آمد بیرون. من به او گفتم : سروش تو اینجا چی کار می کنی؟ سروش گفت : من خودم نمی دانم چی کار می کنم! ما با هم یک سنگ بزرگ را بلند کردیم و گذاشتیمش روی در غار. ما موفق شدیم.
من و سروش به راه خود ادامه دادیم. شب شده بود. من به سروش گفتم: سروش می خواهی شب را در جنگل بگذرانیم؟ سروش گفت : باشه! ما در آن جا خوابیدیم. فردا صبح ما حرکت کردیم. در حال راه رفتن ، یک دفعه دیدیم دو تا دروازه باز شد. من به سروش گفتم : سروش بهتر است هردو از یک دروازه نرویم! سروش گفت : پس چی کار کنیم؟ من به سروش گفتم : من می دانم! ما باید هرکدام از یک در وارد شویم. سروش گفت : مطمئنی ؟ من گفتم : مطمئن هستم! هرکدام از ما وارد یک دروازه شدیم.
من متوجه شدم یک آدم بالای سرم است. یکم دقت کردم. دیدم چی! آدرین بالای سرم است. با خود گفتم: دارم خواب می بینم یا نه! آدرین عین غول بالای سرم ایستاده بود.
او را شناختم. .برای همین تا دهانش را باز کرد که می خواست سلام کند، من یک بمب در دهان آدرین نفهمیدم که بود! بمب را پرتش کردم در دهان آدرین و ترکید.
من چشم باز کردم. دیدم کنار یک آتشفشان هستم. هرچه دست و پا زدم نتوانستم حرکت کنم. دیدم بسته شدم به صندلی اما چه کسی این کار را کرده است؟ یکم دقت کردم یک چیز سبز دیدم. آپ فضایی آمد، و می خواهد من را در آتشفشان پرت کند. من را نزدیک آتشفشان آورد. اما من یک دفعه تبدیل شدم به یک غول بزرگ شبیه آدرین. من رفتم به طرف آپ فضایی و آن را مچاله اش کردم و آن را ترکاندم!
من دوباره خودم شدم. دوباره همان دروازه را دیدم. ولی روی آن نوشته بود ( تو میری به خانه ) من با چشم هایی پر از اشک وارد شدم. وقتی چشم باز کردم دیدم روی زمین پارک هستم.
چند سال بعد...
روزها خیلی خوب بود و من خیلی خوشحال هستم.
خوشحالی خوب است
خوشحالی چیز خوبی است.
خوشحالی عالی است.
و همچنین زندگی
ادامه بده به زندگی.
نظرات
2گل پسرای نازنینم براتون آرزوی موفقیت دارم ❤خیلی دوستتون دارم
آفرین ماهان عزیزم،بسیار زیبا نوشتی