بخش دوم داستانک رسول کودک کاری که خبرنگار می شود اثر کلثوم دلیران
از این حرفش هم خیلی ناراحت میشم و هم جا میخورم با خودم میگم:"آخه مگه چند سالشه که باید از حالا دغدغه کار کردن داشته باشه"؟.
روی پاهام حالت نیم خیز میشینم میخوام اعتمادشو جلب کنم بهش میگم:"میای پیش من هم کار کنی هم درساتو بخونی؟" ناخودآگاه نیشخند تلخی که از سر ناباوری باشه گوشه لباش ظاهر میشه. سکوت میکنم و به چِشاش خیره میشم. میخوام اینطوری بهش اطمینان بدم که آرزوهاش دست یافتنیه اگه خودش بخواد.
بعد از چند لحظه سکوتشُ میشکنه میگه:" خانم شما چکاره ای؟ من کجا باید بیام کار کنم"؟. دستمو به نشانه تایید روی شونه اش میزارم. میگم:" آهان حالا پسر خوبی شدی! من آموزشگاه خبرنگاری دارم. شما میتونی هر موقع که تونستی بعد مدرسه و انجام تکالیفت بیای پیشم کارای زیادی هست که باید یاد بگیری. مطمئنم بیشتر بدرد آیندت میخوره، هر چی باشه از دستفروشی خیلی بهتره".
بدون درنگ یک کاغذ و خودکار از کیفم بیرون میارم و آدرس و شماره تلفن آموزشگامُ براش مینویسم. میگم:" زیاد دور نیست همینجا داخل کوچه بغل ایستگاه اتوبوسه هر وقت خواستی بیای قبلش بهم زنگ بزن خونتون که تلفن دارید"؟. سرشُ به نشانه تایید تکان میده و میگه:" مامانم یه موبایل قدیمی ازین کوچیکا داره بهش میگم به شما زنگ بزنه باشه"؟.
همزمان که کاغذُ بهش میدم و اونم میخواد از دستم بگیردش کاغذُ محکم میگیرمُ میگم:" آقا رسول! قول دیگه؟! میای پیش خودم تا کار یاد بگیری"؟. با یه غرور مردونه لبخندی میزنه و میگه:" بله خانم حتما میام قول قول!".
اتوبوس داره میاد یک چِشَم به رسول و چِشِه دیگه ام به امتداد خیابونیه که اتوبوس توش هر لحظه نزدیک ایستگاه میشه و من مجبورم سوار بشم که به کارم برسم. بدون معطلی آدامساشو ازش میگیرم و یدونه ترابل ۵۰ هزار تومنی دیگه بهش میدم. میگم:"بیا چون پسر خوبی هستی اینم دستمزد امروزت. حالا برو خونه بگو تمام آدامسامو فروختم و قولی هم که بهم دادی فراموش نکنی".
رسول با لبخندی معصومانه پول ُمیگیره عقب تر وایمیسه از خوشحالی برقی تو چِشاش میبینم بدون هیچ تردیدی شروع به دویدن میکنه منم معطل نمیکنم واسه این که جا نمونم سوار اتوبوس میشم تا به کارام برسم.اتوبوس در حال حرکته از پشت شیشه رسولُ میبینم که توی عابر پیاده در حال دویدنه تا جایی که از جلوی چِشام دور میشه.
نظرات
0