کدخدا بود و دهی بحران زده
سقف آمال دلش باران زده
خانههای روستا از کاه و گل
سهمشان از بودجه، یک دانه هل
نیمه شب از بخت بد باران گرفت
مردمان روستا بد در شگفت
یک نفر بر سر زد و آن دیگری
خاک آورده، میبست سنگری
کدخدا گوشی به دست آمد جلو
پایِ در گل ماندهاش میخورد تلو
در تماسش گفت: " آقایان چرا
وانهادیمان تمامی به خدا
یک تک پا آن قدم، رنجه کنید
ساعتی را پیش ما، مهمان شوید
سقفهای خانههامان ریخته
رنج بسیاری به دل آویخته"
صبح فردا شد، یکی با بالگرد
در هوای روستا چرخی بزد
آن یکی اما کمی دلسوزتر
دیده اوضاع را بسی مرموزتر
گفت:" از شرمِ سرِ این بانوان
یک دهی اکنون شده بیخانمان"
دیگری با کت و شلواری سیاه
لایو پیجش یکسره، اندوه و آه
یک شکم آمد جلو، بعد دست و پا
قحطی آورد با خودش در روستا
مرد صاحب منصبی گردن کلفت
دید هم سنگ و هم گنجشک مفت
از برای دادن وامی کلان
وعده میداد از حقوق دیگران
کدخدا حسرتزده لب میگزید:
" اُف بر آن نانی که بر ما میپزید
سیل آمد؛ روستا را آب برد
مرد بحران را شبی در خواب برد"
مردم، اما قصد یاری داشتند
زین جهت دست روی دست نگذاشتند
هر یکی شد حلقهی زنجیر وصل
همدلی، پیوستگی؛ گردید اصل
شعر : الهام آبادهای
کاریکاتور : کیوان زرگری، شهروند
نظرات
0