داستان دربارهی دختر جوانی به نام «نگین» است که سرنوشت، تقدیر تلخی را برایش رقم میزند. این رمان از یک راز سر به مهری صحبت میکند که در پی آن انتقام، رفاقت و عشق را به دنبال دارد.
نگین با از دنیا رفتن کسی که دوستش داشت، آرامشش را از دست میدهد و با صلاح دید غیرمنطقی اقوام، که درمان اوضاع روحی نگین را ازدواج میدانستند، مجبور میشود از مردی که در آتش انتقام میسوزد و منتظر فرصت است، دست یاری طلب کند...
بریده هایی از کتاب :
روزهای هفته رو گم کرده بودم. درست نمیدونم چند وقت گذشته، شش ماه، هشت ماه، ده ماه، شایدم یک سال! تنها این رو میدونستم که خیلی دلتنگم، دلتنگ صداش، عطرش، نفسش، وجودش، آغوشش، دیوونه بازیهاش، حتی بیاعتناییهاش! نمیتونستم زیاد در موردش فکر کنم، اگه کمی طولانی میشد بیشک دیوونه میشدم که البته شده بودم. آرامش و نشاط، از زندگیم فاصله گرفته شاید به ظاهر آروم و خاموش بودم ولی درونم بیداد میکرد، یاد و خاطرش هر لحظه آتیشم میزد.
فشاری به کمرم وارد کرد، منو بیشتر به خودش چسبوند و اولین بوسهاش رو که جایی ما بین شقیقه و پیشونیم بود زد! بوسهای که داغیش گرمم نکرد! بیشتر باعث لرزم شد، چقدر دوست داشتم پسش بزنم ولی به قدری شوکه شده بودم که توان کنار زدنش رو نداشتم! مقابلم ایستاده و دستهاش رو دو طرف صورتم گرفته بود و حرف میزد، چیزی نمیشنیدم فقط میدیدم لبهاش مدام باز و بسته میشه. نمیدونم چرا تو اون موقعیت به جای اینکه گوش به حرفاش بدم داشتم به جذابیت غیرقابل انکارش فکر میکردم!
نظرات
0