خلاصه کتاب:
داستان در مورد دختر نوجوانی است که باید برای تکلیف مدرسه از خاطرات رزمندگان بهره ببرد با وجود پدری که سال ها در جنگ بوده برای نوشتن مردد است و شروع میکند پدر نحیف و بیمار خودش را با پهلوانان خیالیش در زمان جنگ مقایسه کردن.
بخشی از کتاب:
خواهرم داشت مثل همیشه برای پدر چای میریخت و شیرین زبانی میکرد دائم نگران سرفههای پدر بود روی بالکن رفتم و بدون مقدمه گفتم :
«پدر شما توی جبهه هم بودید ؟»
نگاهم کرد و گفت :«چطور مگه ؟»
خواهرم گفت:«قراره مقاله بنویسه»
جانمازش را جمع کرد و تسبیحش را دور گردن انداخت عینک ذره بینیاش را زد و گفت :
«خوب از دوستانت کمک بگیر»
...
به خانه برگشتم تا پدرم را دیدم حسابی از او شاکی شدم با خودم فکر کردم حتماً از آن پاسدارهایی بوده که از جبهه و جنگ فراری و خودش را در آشپزخانه و انبار مهمات به عنوان مسئول قایم میکرده و همیشه در صف اول نماز بوده.
نگاهش کردم لاغر و نحیفتر از آن بود که بتواند اسلحه و یا آرپیچی به دست بگیرد و بجنگد تازه اگر سرفههایش شروع میشد دیگر تمام شدنش با کرام الکاتبین بود.استخوان گونههایش از زیر چشمهای کم سویش بیرون زده بود نه یک چنین شخصی به چه درد میخورد یا کمک آشپز یا نگهبان مهمات پشت جبهه.عکس شهدا را دیدهام هر کدام از آنها مثل یک شیر یل بودند هیکل پهلوانها را داشتند و هیچ کدامشان را به یاد ندارم که عینک طبی داشته باشند اما این حاج حسین من اگر روی دوش هم رزمانش نبوده کلی ثواب کرده است.
آقای مدیر گفت:«حاج حسین این رزمنده و جانباز عزیز که افتخار داشتم چندین سال در کنار او در جبههها باشم ۸ سال تمام در جنگ حضور فعال داشت و به او شیر خط مقدم میگفتند دشمن برای اسارت گرفتن او جایزه تعیین کرده بود ایشون توی گروههای پارتیزانی شرکت میکرد اما متاسفانه در آخرین عملیاتی که شرکت داشتند دشمن ذلیل منطقه رو زیر بمباران شیمیایی گرفت و از اون موقع ایشان به کمال و معرفت شهید زنده رسیدند پزشکان احتمال دادند ایشون فقط تا یک ماه دیگه زنده میمونند و هر لحظه ممکنه به جمع شهدا دفاع مقدس بپیوندند.
نظرات
0