آخرین اخبار
نتایج جستجوی برچسب : استاد حسن عمرانی
روشنو و دعا نویس ها زمسون سردی بود وهمه جای آبادی زیربرف وگچک سفید می کرد، توی سطل ها هم یخ بسته بود، روشنو درحالی که اَلخُلک قهوه ای رنگ و رورفته ای به تن داشت و دو دستش را ازسرما زیربغلهایش چپانده بود و ازشدت سرما می لرزید، تازه از سرای کهنه ای که جای دبستان آبادی وزندگی او وخواهرش ماه بیگم بود، بیرون آمده وپای دیوار روبه روی آفتاب ایستاده بود وهر ازگاهی دستمال هفت رنگی را که دور پیشانیش بسته بود، شل وسفت می کرد تا آفتاب بالا آید وجانش گرم شده وبتواند خودش را به خانه میش رجب دعانویس برساند تا بابرداشتن سرکتاب جوشن کبیر، برایش دعایی نوشته واندکی از ویزویز گوش وسردردش بکاهد.
گرگو و شو یلدا گرگعلی هنی از ره نرسیده و اوسار خرش دم میختیله نبسه ای، که گولو گُردینه ی در کَرگی پس زه وتا چشش به گرگو افتا، بجی ایکه سیش خسه نباشی بگو، گُتش: نکه نتفهمیده که اُمشو یلدا میت و شو درازیمو هسه وبهَس دور چاله هونخیم ومُشت مج کودی وخیار بو هادیم وخش دور هم گَپ نو وکهنه بزنیم؟