
نام داستان: «آنسوی اخگر»
او سیوهشت زمستان از عمرش را پشت سر نهاده بود؛ زنی خاموش در هیاهوی جهان، گویی تکهای از غبارِ فراموشی در کوچهپسکوچههای روزگار.
نقاشی برایش نه شوق، که نیایش بود. گویی هر ضربهی قلممو، زخمی کهنه را میگریست؛ رنگ، زبان سکوتش بود و بوم، محراب رنجهای بینامش.
سالها، طرحهایی میزد از رنج و خاموشی. و هیچکدام را به پایان نمیرساند. چون در هر بوم، گمگشتهای بود که خودش هم نمیدانست از کجای جانش آمده.
تا آن شبِ طوفانی...
میان شرشرِ باران و رقصِ نورهای خیس، گوشهای از صندوق الکترونیکیاش نوری لرزان زد:
"به تو، که نمیدانم کیستی،
تابلویی دیدم از زنی میان آتش، دستی گشوده. گمان بردم که این تصویر، تمثالِ من است.
من، که سالها در اخگر خشم خود سوختم و کسی نفهمید. تو فهمیدی.
و برای نخستینبار، خواستم بمانم؛ نه فقط زنده، که بیدار."
دستهایش لرزید. بغضی دیرینه، چون زلزلهای خاموش، در وجودش پیچید.
رفت سراغ بومی که سالها دستنخورده مانده بود. شعلهها را باز نقاشی کرد، اما اینبار، دستی دیگر از فراسوی اخگرها رسید.
نه برای نجات، که برای گواهی دادن:
که رنج، اگرچه میسوزاند، اما میزاید.
تابلو را در گالری نهاد. بیهیچ نام و نشان.
اما تماشاگران، به آن نامی دادند:
«دستِ نجات»
و او، از آن پس نقاشی میکرد،
نه برای بازار و نگاه،
بلکه برای آنانی که در تاریکیاند و هنوز نمیدانند، رنجشان زبانی دارد…
و آن زبان، در رنگ جاریست.
✍️عطیه ارجاسبی
نظرات
1خیلی دوس داشتم احساس پنهان نقاشیهامو در بیارم. به بهترین وجه ممکن بهش جون دادی. ممنونم.