گلچینی از فرهیختگان عرصه اطلاع رسانی بوده که در توسعه آگاهی عمومی ایفای نقش می نمایند
اخبار فوری
آخرین اخبار
ریتمِ نا تمام (نوشته:عطیه ارجاسبی) - قسمت سوم
این دیدار خیلی فکرمو مشغول کرد خونه که رسیدم لباسهامو عوض کردمو دست به کار شدم ،وسایل شام رو آماده کردم، همینطور که مشغول آشپزی شدم به پیرمرد فکر می‌کردم یعنی باز هم می‌تونستم ببینمش واز  زندگیش بیشتر برام حرف بزنه از داستان زندگیش، همسرش ،تجربه هاش اصلاً چرا من اسمشو نپرسیدم؟ چرا شماره ای آدرس دقیقتری!؟ فقط از حرفاش فهمیده بودم که اسم همسرش فروزان است و بس.

همینطور که ادویه به غذا اضافه میکردم یاد حرف پیرمرد افتادم یاد ادویه های کنار اجاقش؛ کشوی ادویه‌ها رو بیرون کشیدم و برای اولین بار همه ادویه‌ها رو یکی یکی بو کشیدم زردچوبه، فلفل سیاه ،فلفل قرمز ،کاری، زنجبیل وآویشن این اولین بار بود که به بوی ادویه‌ها انقدر دقت می‌کردم و با لذت بو می‌کشیدم، بوی دارچین منو یاد چای دارچینی همسر پیرمرد  انداخت، با خودم میگفتم ای کاش پیرمرد اینجا بودو براش چای دارچینی دم میکردمو اون از زندگیش برام تعریف میکرد .
حس خاصی به پیرمرد داشتم و خیلی فکرم درگیرش شده بود، همین باعث شد تصمیم بگیرم که هر طوری شده باز ببینمش و سری بعدی که میرم مطب به اون پارک سر بزنم شاید اونجا دوباره ببینمش و بالاخره روز موعود رسید، بعد از ظهر نوبت دکتر داشتم، صبح اون روز خیلی سرحال و خوشحال از خواب بیدار شدم ؛حسی بهم می‌گفت باز پیرمردو ملاقات می‌کنم تصمیم گرفتم براش آش بپزم چند ساعتی بیشتر وقت نداشتم ،آش آماده شده بود ،برعکس همیشه که سعی می‌کردم لباس‌های ساده و تیره تن کنم و بیرون برم این بار در کمد لباسو باز کردمو به جای مشکی یا طوسیِ همیشگی، دنبال یه لباس شادتر می‌گشتم که اگه پیرمرد رو دیدم با یه صحنه ی تیره مواجه نشه دوست داشتم نه تنها چهرم بلکه لباسم یه آدم سرزنده و شاد و پر از امیدو نشونش بده ،شومیزش سبزِ یَشمی که یقه ایستادش و آستینای مچیش با گل‌های بابونه کار شده بود و شلوار و شال کرمو تن کردم و کیف و کفش چرم قهوه ایمو برداشتم و با ظرف آش تزیین شده راهی مترو شدم اینقدر غرق افکارم بودم که اصلاً متوجه گذشت زمان نشدم با عجله پیاده شدم بیشتر از اینکه به مطب و گذشتنِ نوبتم فکر کنم به حفظ شدن تزیین آش فکر می‌کردم و آهسته راه می‌رفتم اما خوب خوش موقع به مطب رسیدم و نوبتم رسیده بود. کیسه‌ای که آش داخلش بود رو گذاشتم روی صندلیو وارد اتاق دکتر شدم ،سلام دکتر!
دکتر از اینکه منو با تیپ متفاوتی دیده بود تعجب کرد: به سلام بِهین خانم، تیپ زدی امروز! خبریه؟؟
 لبخند زدمو نشستم روی صندلی، دکتر امروز یه ملاقات دارم.
 گفت: پس امروز یه بِهینِ کاملاً متفاوت داریم که می‌خواد سورپرایزمون کنه ،تعریف کن ببینم این آدم کیه که تونسته توجه دختر ما رو جلب کنه؟!
 تا به اون روز در مورد پیرمرد با کسی حرف نزده بودم خیلی دوست داشتم این ماجرا رو برای دکتر تعریف کنم ولی چون وقت کم بود و باید زودتر می‌رفتم به دکتر گفتم: دکتر امروز یه ملاقات با یه پیرمرد موزیسین دارم و چون امروز فرصتم کمه بعدا براتون تعریف می‌کنم.
 دکتر گفت: پس زودتر آماده شو ارتودنسیتو چک کنم ببینم دندونات در چه حاله، ولی سری بعد اومدی باید بشینی برام از سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کنی ها !!
و من چون زیر دست پزشک بودم بایه سر تکون دادن بهش علامت اوکی دادم.
 دکترم زودتر از همیشه ارتودنسیمو چک کرد و گفت امروز چون ملاقات داری زیاد محکمش نمی‌کنم که فَکِت توی فشار نباشه بتونی صحبت کنی.
  بعد زد زیر خنده ،کارم تموم شد، با دکتر خداحافظی کردمو آش رو برداشتم راهی بوستان طالقانی شدم چند  کوچه‌ای با مطب فاصله داشت، نمی‌دونستم کجای پارک باید پیرمردو پیدا کنم، وجب به وجب بوستانو زیر پا گذاشتم ،یک ساعتی گذشت و تقریباً همه جای بوستانو گشته بودم کم کم داشتم ناامید می‌شدم، نکنه پیرمرد اومده و رفته ؟اماتازه تایمی بود که می‌گفت میاد پس یعنی کجای پارک می‌شینه؟ هرجایی که می‌تونستمو گشتم، خسته شدم و روی یکی از نیمکت‌ها نشستم تا نفسی تازه کنم، چندتایی پیرمرد نزدیک من نشسته بودند اما هیچ کدوم ذره ای شباهت با پیرمرد مورد نظر من نداشتند، به خوبی یادمه که اون یه پالتوی بلند طوسی کمرنگ و یه شلوار راهراه کتان تنش بود با یه کلاه سطلی که روش با نوار چرم تزیین شده بود همش یه طرف (عصای مشکی رنگ با سریِ قرمز و یه نوار طلایی) که اگر این بار تیپ جدیدی داشته باشه احتمالاً با همون عصا میاد! 
همه جا رو سرک کشیده بودم اطراف میزهای شطرنج، پل طبیعت، باغ کتاب، تنها جایی که نرفته بودم راه باریکه‌هایی بود که کفپوش کفشون با چوب پوشیده بود و انبوهی از درخت‌های بلند و زیبا اطرافشو محاصره کرده بود و چون پیرمرد سالمند بود حس می‌کردم توان پیاده‌روی زیادی نداره و اونجا نمیره اما وقتی پیداش نکردم تصمیم گرفتم آخرین جارو هم سر بزنم و به خونه برگردم همین که پیچ جاده رو گذروندم پیرمرد رو دیدم خودش بود با همون پالتو و شلوار و عصا فقط این بار با یه کلاه فِلت خاکستری
ادامه دارد

 
شناسه خبر : 11543
تاریخ : 1402/7/15 10:01:29
لینک خبر :  https://daryaaknar.ir/sl/FdMJHG
نویسنده خبر :
X

🔶عطیه ارجاسبی

🔹 مدرس طراحی هنرهای تجسمی و نقاشی

 
 
 
برچسب ها #عطیه ارجاسبی #ریتمِ نا تمام #داستان

نظرات

0
دیدگاه های ارسال شده توسط شما پس از تایید توسط مدیر سایت منتشر خواهد شد. پیام هایی که حاوی تهمت و افترا باشند منتشر نخواهند شد. پیام هایی که غیر از زبان پارسی یا غیر مرتبط باشند منتشر نخواهد شد.