بخشی از رمان:
سایهاش درست اندازه یک هواپیما بود. شاید هم نبود و من خیال میکردم هست. هرچه بود به خاطر سایه و صدای جیغش سرم را برگرداندم و نگاهش کردم. با دیدن پرنده طلایی و سایه غول آسایش روی سرم، زبانم بند آمد. چسبیده بودم به زمین و میلرزیدم. لب پایینیام را گاز گرفتم و آب دهانم را به زور قورت دادم. با عجله دویدم پشت صخرهای که در چند قدمیام بود. کمرم را چسباندم به صخره و سرم را بالا بردم و نگاهش کردم:
_ اوووه چقدر گنده است!
تازه فهمیدم که چقدر از پرندههای دیگری که دیده بودم بزرگتر است. پرنده اوج گرفت و بالهایش را مثل چتری باز کرد و توی آسمان چرخید و چرخید.پرهای طلاییاش زیر نور آفتاب درخشید و چشمم را زد. دستم را سایهبان چشمم کردم. اولین باری بود که پرندهای به این بزرگی میدیدم. از زیبایی بال طلایی رنگش و چرخهایی که توی هوا میزد همان جا میخکوب شدم. بدن کشیده، پرهای طلایی پرنقش و نگار و منقار بلندش شبیه قارتال بود. با خودم گفتم: یعنی درست میبینم؟ این خود قارتاله؟!
یک لحظه خودم را سوار بر او دیدم. داشتم در بالای کوهستان چرخ میزدم و از دریاچه بالای قله، روستای خودمان خیمه را میدیدم. روستایی سرسبز کنار قله ساوالان که در همه فصلهای سال خنک بود....
نظرات
2سلام خانم فرانک انصاری عزیز: گزیده ای از داستانتون رو خوندم. مثل داستانهای دیگرتون با حس خوب موضوع در گیر شدم.خیلی خوب پرداخت شده بود. قلم قدرتمندتون همیشه سبز باد.
سلام خانم فرانک انصاری عزیز: پاراگرافی از داستان شما را خواندم. مثل نوشته های دیگر شما حس خوب داستان من را در گیر کرد.پرداخت توانمند شما را در این داستان خیلی دوست داشتم. قلم قدرتمندتان همیشه سبز باد.