شخصیت کتاب (( لیلای مجنون)) از کسانی میگوید که سبکبال و عاشق، پای در مسیر عاشقی گذاشتند و به معبود رسیدند.
با هم بخشی از این کتاب را میخوانیم:
شاپور برزگر از تبریز به مرخصی آمده بود. با توجه به سمتی که در تبریز داشت، به او اجازه نمیدادند که او در جبهه حضور داشته باشد. برای همین مرخصی استحقاقی گرفته بود تا کسی مانع رفتنش نشود و این طوری در عملیات شرکت کند. همه خبر داشتیم که مردم پشت سرش توی کوچه و خیابان حرف می زنند که بردی بچه های مردم را کشتی و خودت سالم برگشتی! همیشه آرزویش پیوستن به دوستان شهیدش بود شاپور شروع کرد به سخنرانی و ما مشتاقانه به حرفهایش،گوش دادیم. او گفت: ببینید الان من فرمانده پادگات شهید پیرزاده و مسئول بسیج تبریز هستم. خودروی صفر کیلومتری هم به اسم من درآمده و همین امروز خداوند یک پسر به نام محمد به من عطا کرده است. خانهام را تازه ساختهام و امکانات زندگیم تکمیل است. اما خدایا تو شاهد باش که همه این آسایش را در راه تو رها می کنم و به عشق تو و به سوی تو میآیم. سکوت بر جمع حاکم شد. من که عاشق قورمه سبزی بودم، خوردن غذا را رها کردم و به شاپور گوش سپردم که ادامه داد: اگر ما با عزت خون ندهیم، دشمن با ذلت خونمان را می ریزد. خدایا قلبم میسوزد. تنها چیزی که میتواند آتش قلبم را خاموش کند، گلوله آتشین دشمن است.
نظرات
0