
جنگ ندیده بودم...
فقط از پدر شنیده بودم،
پدری با قامتی خمیده
و بدنی که هنوز تکهپارههای آهن،
در استخوانش جا خوش کرده بودند.
صدایی داشت خسته، فرسوده،
آمیخته با خسخسِ ریهای که شیمیایی شده بود،
نه صدای سخن،
که پژواکی بود از خاکریزهای دور،
که انگار هنوز در سینهاش نفس میکشیدند.
جنگ را در نگاه مات او دیده بودم،
در مکثهای بلندش میان جملهها،
در اشکی که بیاجازه میآمد
وقتی نامی آشنا را میشنید.
اما حالا...
من دیدم.
با گوش خویش، غرش آسمان را شنیدم،
با چشم خود، خطوط دفاع و شکافتن آسمان را در دل شب دیدم
و دانستم که صلح، فقط واژهای لطیف نیست،
که پشتش، سینههایی سپر شدهاند.
آمدند تا طوفان بیافرینند،
ولی ما خود، تندری شدیم بر فرازشان.
آمدند با هیاهو،
و رفتند خاموش،
زخمخورده و تحقیرشده.
وطنم،
ایران،
با اقتدار و وقار ایستاد،
نه در غوغا،
که در توازنِ عقل و آتش.
و من،
دخترِ نسلی که فقط شنیده بود،
اکنون ایستادهام بر بلندای این تاریخ،
و با غرور مینویسم:
دیدم...
جنگ را،
ولی بیشتر از آن،
شکوهِ پیروزی را.
✍️عطیه ارجاسبی
نظرات
0