( شام شب آخر )
مریم خانم در حالی که اشک مثل باران بهاری از چشمانش سرازیر شده بود گفت :
_ آن شب مثل همیشه برایم حرف زد ولی انگار گفته هایش با شب هایدیگرکمی متفاوت بود شام را آوردم با همسر و فرزندانم خوردیم و همگی شب بخیر گفتیم و به اتاق هایمان رفتیم
صبح با صدای زنگ ساعت، بلند شدم به آشپزخانه رفتم و صبحانه را روی میز چیدم صدای عزیزانم زدم که دانشگاه و دبیرستان، آن ها دیرنشود
وقتی که، سارا و سمیرا روی من را بوسیدند و از خانه بیرون رفتند دلم را غم گرفته بود.
نمی دانم چرا?
نگاهم به عقربه های ساعت بود که به جلو میرفت ومن را برای مصیبتی آماده میکرد.
مصیبتی که تنها شدنم را فریاد میزد.
من بالای سر همسر رفتم صدای او زدم ولی انگار که هیچ صدای نشنیدم
دو باره و سه باره صدا زدم .
سرم را روی قلب او گذاشتم.
هیچصدای از قلب او نمی آمد .
و منمتوجه شدم که همسفر و همراهم در تمام زندگیم هجرت را انتخاب کرده و رفیق نیمه راه من شده است
منفهمیدم که ناگهان چه زود،
دیر میشود.
#طاهره_ترسلی
#داستانک_خاطره
خدمات ما شامل چاپ کتابهای شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایاننامه به کتاب است. شما هم اگر رویایی در سر دارید، با ما در تماس باشید:
09191570936
09393353009
https://hozeyemashgh.ir
انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی
نظرات
0