آجرهایش باهم حرف میزدند و دستان یکدیگر را در آفتاب و تگرگ نگه میداشتند.
دودکشِ خانه تنفسِ شومینه را بازدم میکرد.
و ساعت دیواری راس هر ساعت از خود ساز مینواخت. در این هنگام پنجره پرده را صدا میزد و او را به رقص دونفره با باد تشویق میکرد.
اما میدانی دلِ سقف خانه ترک داشت!
روزی باران بارید و صدای چیک و چیک آن از پس ترکِ سقف عبور کرد و روی قالی غنچهنما سقوط کرد.
آن شب باران آنقدر به غنچههای قالی آب داد که صبح شکوفه کرده بودند و روئیده بودند.
و حالا تنها چیزی که پس از آن باران به گوش میرسید صدای جیک و جیک پرندگان بود.
پیانویِ خاک خوردهیِ خجالتیِ کنجِ خانه در حسرتِ نوازش انگشتی برای نواختن بود.
تابلوهای نقاشیِ روی دیوار همچون دریچهای رو به دنیای دیگر بودند و آینه و شمعدانی که سالها پیش به عقد هم در آمده بودند و کنار هم خاک میخوردند.
و کمد دیواریای که بوی لباسهای مرا میداد...
کتابخانهای که سهراب و احمد و فروغ در آن جشن گرفته بودند.
تختخوابی که هرشب برای خوابیدن کارت دعوت میفرستاد.
قاب عکسهایی که تصویر انسانهایش از آینده آمده بود
روزی را به یاد میآورم راس ساعت ۹، ساعت دیواری آهنگی نواخت و به رسم همیشگی پنجره پرده را صدا زد تا با باد و موسیقیِ ساعت به رقص آیند.
ناگهان شعلهی شمعِ شمعدان شیطنت کرد و آتش زد پرده را
و سوخت تمام آنچه که بود.
گلهای قالی از بین رفتند و پیانو هم در حسرت و هم تمامش سوخت.
تصاویر تابلوهای نقاشی به جهنم تبدیل شدند
و آینه سوختن را در نمای خود میدید
بوی لباسهایم خاکستر شد
و ناگهان جشن سهراب و احمد و فروغ در کتابخانه به عزا تبدیل شد.
و دودکش خانه از شدت خاکستر به سرفه افتاد...
شعله فقط به همان روز بسنده نکرد و کل بن بست و میدان و خیابان و شهرِ خیالِ مرا در سال ۱۳۸۲ شمسی سوزاند
حتی خود سال را هم سوزاند...
#داستان
الناز عباسپور
نظرات
0