
کالیفرنیا یعنی جایی که او به دنیا آمد، تأثیر زیادی روی شخصیت وی گذاشت و رد پای آن را میتوان در آثارش نیز دید. علاقه این نویسنده به طبیعت را از آنجا میتوان دریافت که او در سال 1940 به همراه دوستش که یک زیستشناس دریایی بود به کاوش در خلیج کالیفرنیا رفت.
این نویسنده در سال 1962 برنده جایزه نوبل ادبی شد. این موضوع بر شهرت اشتاین بک افزود.
و اما داستان کوتاه مار نیز درباره طبیعت و رابطه متقابل بین انسان و طبیعت نوشته شده است؛ اما این رابطه بهنوعی یک رابطه مخرب است. بهطورکلی با ورود مدرنیته به غرب رابطه بین انسان و طبیعت به یک رابطه منفی تبدیل شد؛ چراکه انسانها در پی بهرهبرداری بیش از پیش از طبیعت برآمدند تا نیازهای خود را برآورده سازند و حتی بیش از نیاز خود از آن بهره جستند.
در داستان مار دکتر فیلیبز دکتر جوانی است که آزمایشگاه تجارتی برای خودش ساخته بود و در آنجا مطالعات زیستشناسی میکرد. از توصیفاتی که نویسنده از محیط آزمایشگاه میکند میتوان بهرهبرداری منفی انسان را از طبیعت فهمید. جایی در اوایل داستان نویسنده میگوید هر دو طرف ساختمان آزمایشگاه کنسروفروشیها وجود دارند و با قوطیهای بزرگ ساردین غوغا میکرند.
دکتر فیلیبز مرد لاغراندام، با چشمانی کارکرده و ریش بور کوتاه و چشمانی که زیاد به میکروسکوپ خیره شده بود. در اینجا نیز توصیف نویسنده از چشمهای شخصیت اصلی داستان با عنوان چشمهای کار کرده جالب به نظر میرسد.
و اما از همین توصیفات میتوان فهمید که دنیای دکتر فیلیبز به همان محل کارش محدود میشود و او در تمام زندگیاش مشغول کار است و مدام به میکروسکوپ خیره میشود.
موضوع دیگر اینکه او بدون ناراحتی و در کمال خونسردی حیوانات را میکشد:
«...گربه را لحظهای نوازش کرد و بعد او را در صندوق کوچکی که رنگ سیاه به آن زده بودند گذاشت درش را بست و آن را قفس کرد و بعد شیری را که گاز به اتاق مرگ یعنی همان صندوق میفرستاد باز کرد.»
این میزان از خشونت در کشتن حیوانات غیرقابل باور است؛ اما برای شخص دکتر فیلیبز گویی به کاری روزمره و همیشگی تبدیل شده است که خونسردانه و راحت میتواند آن را انجام دهد.
بهطورکلی در داستان، معمولاً ورود عنصری یا وقوع حادثهای تعادل آن را به هم میزند و دوباره نظم جدیدی برقرار میشود، اما این نظم جدید هیچگاه شکل نظم قبلی نیست.
در داستان مذکور ورود زن به آزمایشگاه ناگهان همهچیز را تغییر میدهد. گویی زن آمده است تا زندگی نسبتاً آرام و یکنواخت مرد را به هم بزند و بر این اساس زندگی دکتر دیگر هرگز مثل قبلش نمیشود. باید بگوییم زندگی دکتر به دو نیمه تقسیم میشود: قبل از دیدن زن مرموز و بعد از دیدن آن زن خریدار مار.
عجیب آنکه زن آمده بود دنبال خرید مار زنگی نر! این چیزی است که باز مایه تعجب خواننده میشود. اینکه چرا یک زن باید به دنبال یک مار زنگی نر باشد؟ چرا اینطور سرد و راحت دنبال مار است؟ طبیعتاً برای همه ما مار حیوان وحشتناکی است و باید از آن بترسیم. اما چرا آن زن هراسی به دل راه نمیدهد؟ اصلاً چرا دنبال خرید مار است؟
زن قول میدهد که باز هم به دیدن مارش بیاید؛ اما هرگز برنمیگردد. دکتر فیلیبز ناامیدانه و شاید هم از سر کنجکاوی پی زن را میگیرد؛ اما هرگز او را پیدا نمیکند. در ذهن این پرسش مطرح میشود که آیا اساساً زن وجود خارجی داشته است یا فقط در تصورات دکتر جان گرفته بوده؟ ممکن است زن در تخیل او وجودیت پیدا کرده باشد. شاید زن همان موجود مبهم که ما چیز زیادی از او نمیدانیم، نیمه گمشده دکتر است. گو اینکه مرد هم علاقهای به زن پیدا کرده است و تا مدتها دنبالش میگردد؛ اما پیدایش نمیکند و صد افسوس که چشمهای کارکشته دکتر (به قول نویسنده) این بار راه به جایی نمیبرد و داستان مار در همین نقطه خاتمه مییابد. باشد که خواننده داستاندوست و داستانخوان، چه برداشتی از داستان مار و موجودیت آن زن مرموز و عجیب داشته باشد.
نظرات
0