گلچینی از فرهیختگان عرصه اطلاع رسانی بوده که در توسعه آگاهی عمومی ایفای نقش می نمایند
اخبار فوری
آخرین اخبار
ریتمِ نا تمام (نوشته:عطیه ارجاسبی) - قسمت سوم
انقدر پیاده راه اومده بودم که صدای تپش قلبمو می‌شنیدم ،با دیدن پیرمرد خیلی هم بیشتر شده بود. طاقت نیاوردم برسم بهش و صداش کنم از همون اول پیچ جاده صدا زدم: سلام پیرمرد. انقدر بلند صدا زدم که با همون یه بار صدا زدن روشو به سمت من چرخوند، مثل اینکه از دیدنم خیلی تعجب کرده بود، دستشو روی سنگ‌های لبه جاده گذاشت و بلند شد و به سمتم چند قدم برداشت ،با عجله به سمتش رفتم :بشینید خودم میام، خودم میام.

 خیلی خوشحال بودم ،اونم لبخند می‌زد ،رسیدم بهش ،انگار سال‌ها انتظار این لحظه رو داشتم هنوز نفس نفس می‌زدم و نمی‌تونستم حرفی بزنم، با چهره شاد گفت: سلام دخترم اینجا چیکار می‌کنی؟
 نشستیم کنار دیواره‌های کوتاهِ  سنگیِ کنار جاده نفسی تازه کردم و گفتم :اینجا آخه اذیت نمی‌شین تا اینجا میاین؟ خندید و گفت :پیرمرد خودتی! من هنوز خیلی سرحالم این تویی که با چند تا قدم زدن نفس نفس می‌زنی ،خندیدم و گفتم :چند قدمم نبود کلِ پارکو زیر و رو کردم.
 همینطور که نگاه مهربونش به چشمام بود گفت: یاگه میدونستم با یه دختر با معرفت و مهربون طرفم و می‌خوای یه همچین کاری کنی همون نزدیک مترو می‌نشستم، از دست تو دختر! وقت دکتر داشتی؟
 بله حدوداً دو ساعت قبل پیش دکترم بودم ،راستی داشت یادم می‌رفت براتون آش آوردم .
کیسه رو به طرفش گرفتم و گفتم :فکر کنم دیگه تزیین روش به هم خورده.
 دخترم چرا انقدر زحمت کشیدی یه کاری می‌کنی دیگه ازت هیچی نپرسما! دوتایی خندیدیم.
 اگه می‌خواید اذیت نشم باید هم آدرستونو بهم بدید هم اجازه بدید هر از گاهی بیام بهتون سر بزنم، در ضمن اسمتونم باید بدونم ،من فقط اسم همسرتونو می‌دونم .
 نگاهشو انداخت به  ظرف آشو گفت: ممنونم دختر گلم دوست ندارم تو زحمت بیفتی ،به شرطی بهت آدرس میدم که اینجوری خودتو از کار و زندگی نندازی، وقت‌های تعطیل، اوقات فراغتت بیای ، اصلاً خودتو اذیت نکنی.
 با خوشحالی گفتم :خوب حالا اسمتون ؟!
اسم من آنوشه ،آنوش رازمیک.
 چه اسم خاصی داشت.
 این اسم ایرانیه ؟
نه ارمنیه .
ارمنی هستین؟
 پدرم ارمنی و مادرم ایرانی بود، خودم هم ایران به دنیا اومدم ،خوب اسم تو چیه ؟ 
بهین هستم! خیلی هم از آشناییتون خوشبختم.
 پیرمرد با اون چشای مهربونش نگاهی بهم کرد و گفت: بهین خانم دیگه هوا تاریک شده و هر دومون باید برگردیم که منم با این سوکور چشمام بتونم راه خونه رو طی کنم .
بلند شدم ،کیفم و آشو برداشتمو گفتم: پس من چون آدرستونو یاد بگیرم تا خونه همراهیتون می‌کنم.
 عصاشو به دست گرفت و بلند شد و گفت: نه دیگه تا همینجاشم خیلی راه اومدی ،خودم آدرسو بهت میدم زودتر برو تا دیرت نشده به مترو برسی.
 یه( نه) قاطعانه گفتمو ادامه دادم: تا نرسونمتون جایی نمیرم.
 با لبخند نگاهم کرد و شونه‌هاشو بالا انداخت و راه افتاد.
برعکس تصورم خیلی خوب راه می‌رفت و سرحال بود مثل اینکه عصا رو برای مواقع خاص همراهش می‌آورد مثلا پله‌های با شیب زیاد و ...
بعد از طی کردن مسیرِ نه چندان دور به کوچه‌های قدیمی‌تر نزدیک پارک رسیدیم ،یه کوچه پر از ساختمون‌های نوساز که انتهاش یه خونه قدیمی به چشم می‌خورد و دقیقاً همون خونه آقای رازمیر بود، دیر وقت بود و نمی‌تونستم برم خونش باید زودتر به خونه برمی‌گشتم تا جلوی خونه همراهیش کردم ،دسته کلیدشو از جیبش درآوردو درو باز کرد،آش رو بهش دادمو گفتم:من دیگه برم.
چند لحظه صبر کن دخترم.
همین که رفت داخل ،از بین در سرک کشیدم که حیاطو نگاه کنم یکدفعه با صدای پارس بنجی سرمو کشیدم عقبو یادم افتاد که آقای رازمیک یه سگ داره ،صدای پارسش با اومدن آقای رازمیک آروم شد ،
بیا دخترم این شماره تماسم،کاغذی که روش شماره نوشته شده بودو گرفتمو با عجله خداحافظی کردمو   به سمت خیابون راهی شدم، منتظر یه تاکسی دربست موندم تا زودتر به خونه برسم ،چند دقیقه‌ای طول نکشید که یه تاکسی زرد رنگ نگه داشت و سوار شدم از خوشحالی کل راه برام خیلی زود گذشت و به خونه رسیدم در خونه رو باز کردم ،عطر برنج ایرانی مامان تو حیاط پیچیده بود، فهمیدم مامان و بابا از سر کار اومدن، چقدر دیر کرده بودم و باید برای دیر اومدنم یه دلیلی پیدا می‌کردم در ورودی رو باز کردم و کفشامو گذاشتم تو جا کفشی و با عجله رفتم سمت اتاقم.
بهین مامان چقدر دیر اومدی ،میز شام آماده است زودتر بیا.
 از طرز بیان مامان فهمیدم زیادم نگران نشدن ،خب قبلاً هم پیش اومده بود کار دندونام طول بکشه و دیر بیام لباسامو عوض کردم و یه آبی به صورتم زدم رفتم سر میز،بابا هم تلویزیونو خاموش کرد و اومد.
 سلام دخترم خسته نباشی .
سلام بابا شما هم خسته نباشید .
میز آماده بودو مثل اینکه منتظر من بودند مامان با قابلمه اومد.
 سلام مامان ببخشید خیلی منتظر موندین ؟
نه مادر،  می‌خواستم برات سوپ بپزم دیدم خودت آش پختی، بهتره تو آش بخوری که دندونات اذیت نشه .
شامو خوردمو کمک مامان میزو جمع کردم مامان گفت :دخترم تو خسته ای برو استراحت کن ،من آشپزخونه رو مرتب میکنم.
منم از خدا خواسته تعارفی نکردم و راهی اتاقم شدم، انگشت‌های پاهام گزگز می‌کرد ، ولو شدم روی تخت و به سقف اتاقم خیره شده بودم ولی به جای سقف پیرمردومی‌دیدم ،کنجکاوی امونم نمی‌داد، ای کاش خونشو دیده بودم ،ای کاش زمان انقدر زود نمی‌گذشت، ای کاش نوبت بعدی دندونام فردا بود، یک ماه چه جوری صبر می‌کردم برای دوباره دیدنش؟، ولی خب دیگه الان آدرسو شمارشو داشتم ،دیگه نگرانِ هرگز ندیدنش نبودم ،انقدر فکر کردم که اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد!
با صدای زنگ گوشی بیدار شدم دوستم نگین بود.
 پاشو دختر چقدر می‌خوابی ساعت ۱۰ شده ،مگه نمیخوای بریم انقلاب؟
به کل فراموش کرده بودم  با نگین قرار گذاشته بودیم بریم انقلاب برای کارآموزام لوازم نقاشی بخرم .
سلام نگین ببخشید خواب موندم زود آماده میشم تو راه بیفت بیا.
خداحافظی کردمو  باعجله آماده شدم ،رفتم آشپزخونه ،طبق معمول مامان برام صبحانه آماده کرده بود و رفته بود سلفون روی بشقابو زدم کنارو لقمه هارو برداشتم تا تو راه بخورم صورتمو آب زدمو راه افتادم .
نگین سر خیابون ماشینشو پارک کرده بودو منتظرم بود.
کجایی بهین پس دیر شد دیگه .
وای نگین غر نزن،دیشب خیلی خسته بودم فراموش کردم ساعتو کوک کنم.
ادامه دارد...

 

به قلم:عطیه ارجاسبی

 
 
شناسه خبر : 11599
تاریخ : 1402/7/17 18:19:20
لینک خبر :  https://daryaaknar.ir/sl/KPaSY1
نویسنده خبر :
X

🔶عطیه ارجاسبی

🔹 مدرس طراحی هنرهای تجسمی و نقاشی

 
 
 
برچسب ها #داستان #رمان #زندگینامه #ریتمِ ناتمام #عطیه ارجاسبی

نظرات

1
دیدگاه های ارسال شده توسط شما پس از تایید توسط مدیر سایت منتشر خواهد شد. پیام هایی که حاوی تهمت و افترا باشند منتشر نخواهند شد. پیام هایی که غیر از زبان پارسی یا غیر مرتبط باشند منتشر نخواهد شد.
  • لانو
    1 سال قبل

    عالی پیش میره و بی صبرانه منتظر ادامه داستان هستم